
خوزستان اسپورت- ابراهیم افشار، روزنامهنگار باسابقهی ورزش ایران، در
مطلبی خواندنی در شش قسمت، به مرور ستارههای سالیان دور و نزدیک ورزش و فوتبال
خوزستان پرداخته است.
بازیکنان تکنیکی و محبوبی که هواداران را روی
سکوهای استادیومها به وجد میآوردند و زندگی و فوتبال آنطور که باید و
شاید حق آنان را ادا نکرد.
بخش اول از این مطلب خواندنی را در ادامه مرور کنید و مابقی آن نیز در روزهای آینده منتشر میشود.
1-
شاعران لابد از چمنها قهر کردهاند که برکت از استادیومها رفته است و
دیگر چیزی جز فحش و فضاحت، ابتذال و اختناق از گلوی این تیفوسزدهها
برنمیآید. اما من هنوز در هزارتوی ذهنم وقتی میخواهم با شعارهای قدیمی
صفا کنم، دلخوشکنک به دیدن آن سیاهسوختههای خوشمزه و شورشی خوزستان دهه
سی و چهل میروم که روزگاری در ورزشگاه شرکت نفت آبودان خطاب به
پایتختنشینان فریاد میزدند:
– «تهران! این آبادانه … شاعری دروازبانه … بک او جاسمیانه … دهداری شیر ژیانه …»
بله.
شاعران از چمنها قهر کردهاند. فیلسوفان نیز. همچنان که ساحران و عاشقان
نیز. دیگر نه کسی به فکر تکثیر دهداریهاست نه خادم پیرها و نه عمو
عبدالوهابها. نه نوری خدایاریها که این یکی دیگر فوتبالش از شعرهای لورکا
هم ویرانگرتر بود. من از هرکدام از عربان و عجمان جنوب ایران سکانسهایی
را در یخدان ذهنام قایم کردهام. گاه در تموزی به یاد میآورم این صحنه را
از عزت نفس شدید دهداری که در تابستان 1350 بعد از قهرمانی تیم ملی فوتبال
ایران در جام بینالمللی کورش «هفتصد تومان» پاداش گرفت و همان را نیز
فیالمجلس به یکی از بازیکنان تیم گارد بخشید تا هزینه ثبت نام برای ادامه
تحصیلات دانشگاهیاش فراهم شود.

گاه در تابستانی سوزان،
صحنهای از لغزیدن قامت رعنای عبدالرزاق خادم پیر (سنتاب) در چمنهای قدیم
را مجسم میکنم که این روزها در اتاق سرایداری مدرسهای، به دست خود پیر
میشود. یا در زمستانی لعنشده، صحنهای از موهای فرفری عمو عبدالوهاب را
به یاد میآورم که قرقیترین پرنده این آب و خاک بود. یا در بهار دلانگیزی
یاد تکنیک ناب مجید بشکار میکنم که هنوز هندیها از او به عنوان معمار
فوتبال بوداییشان نام میبرند. گاهی در چهارفصلهای سرگردانیام نیز یاد
صحبتهای ابرام تهامی میکنم که این یکی دیگر از دریبلهای نوری هم
جانگدازتر است!
اما در میان تمام این سکانسهای دوزخی، هیچکدامشان
حال و حول این شعار جنوبیها را نمیدهند که روزگاری روی سکوهای جنوب داد
میزدند: «تهران! این آبادانه… شاعری دروازبانه … بک او جاسمیانه … دهداری
شیر ژیانه …» آن روزها دل جنوبیها خوش بود. آنقدر خوش که گاهی نیز هنگام
معرفی بازیکنان خودی در ابتدای بازی، داد میزدند: «شیره» و در زمان معرفی
حریفان از بلندگو فریاد میزدند:«گیجه!»

شعار شیره و گیجه،
عجیب روی سکوها سوکسه پیدا کرده بود. دیگر نه ناموس کسی را مثل امروزیها
روی سکوهای نفرینشده دراز میکردند و نه کلامشان به وقاحت پهلو میزد.
خوزستان 3 تیم در جام تخت جمشید داشت و آبادانیها با اینکه ثروتی چون نفت
داشتند یک عمر در فراق یک زمین چمن استاندارد میسوختند. با اینهمه، آنها
هرگز لذت شعار و گپ و ریبن و لب شط و دمپایی ابری را هیچ رقم از دست
نمیدادند. هنوز آن مجله دنیای ورزش (21 دی ماه 1353) را دارم که تیتر زده
بود «نامهنگاریها درباره تأسیس استادیوم آبادان تبدیل به پروندهای 50
کیلویی شده است!» انگار فوتبال به عنوان تنها دارایی و دلخوشی ازلی- ابدی
خوزستانیها، در طول تاریخ همیشه با حسرتها و حرمانها مواجه بوده است.
مثل همین حسرت و حرمانی که من درباره توپچیهای عرب (ایرانی) خوزستان دارم و
نسبت به آنها احساس مالکیت میکنم. آنها مال مناند و من مال آنها.
اشکهایمان یکیست و رویاهامان یکی.
2- حسرتم این است که کاش عمو
عبدالوهاب زنده میشد و سیر نگاهش میکردم. کاش محمد آقاجری تنها مربی
نابینای جهان زنده بود و سیر نگاهش میکردم. کاش نوری خدایاری زنده بود.
کاش عبدالرزاق (خادم پیر) جوان بود و در لیگ امروز بازی میکرد و سرخابیها
برایش گونی گونی پول میدادند و او دیگر اتاق محقر سرایداری را ترک میکرد
و روی سر تمام آسمانخراشهای دنیا سر میزد. کاش حسون و بشکار جوان
میشدند و میتوانستند امروز بازی کنند و میدیدی که صنعت چه هلاکی میشد
براشان. کاش لفته هم مربیشان میشد. کاش همه این مردان عشقی را لب شط جمع
میکردم و میگفتم محمد نوری «ایران ایران» یا نازین مریم را برایشان
بخواند. کاش بچههای جم آبادان را لب شط جمع میکردم و میگفتم شماها آبرو و
عزت این خاکاید. کاش تقوایی یا عیاری فیلمی از ایشان میساخت و میدیدی
که رنگین کمانی از بازی فردی، شیرینکاری و معرکهگیری و دریبلینگشان پرده
نقرهای را جر میداد.

آنجا در آن خاک مقدس و داغ همیشه
چند رقصنده و ساحر در میدان بود که فوتبال را با فلسفه شرق نسبت میدادند.
فلسفهای که میگفت زیباییشناسی فوتبال داغ جنوب، از برد و باخت مهمتر
است. آنجا ارزش هر توپچی بر این مبنا بود که وقتی صاحب توپ میشد، دیگر آن
را با هزار قسم و آیه و التماس پس نمیداد. کاش تمام آن ستارههای فقرپیشه
که در پیرانهسری به خنسی خوردند درباره پول و تأمین آیندهشان نیز همین
شکلی فکر میکردند و نم پس نمیدادند تا در روزهای مبادا پشتوانهای داشته
باشند نه اینکه عبدالوهاب در بیمارستان پول آمپول نداشته باشد و مدالهای
دوهای سرعتش را مفت و مسلم حراح کند یا رضا چاچا آخرعمری کنار خیابان
بخوابد و ماشینهای رهگذر برایش سکه پرت کنند یا عبدالرزاق رعنای خرمشهر
هماکنون در اتاق سرایداری مدرسهای، با رویاهای خود قایمموشک بازی کند.
یا آغاجری عزیز تنها مربی نابینای جهان فوتبال که در فقرپیشگی دق کرد. عروس
هزارداماد فوتبال اگر برای امروزیها نان داشت برای آن نسل هلاهل و غم
داشت.

3- فوتبال ازلی آبادان را از ابتدا کلنیهای متعلق به
اقوام و مذاهب تشکیل دادند. تیم ارمنیها، تیم بلوچها (شاهپوری)، تیم
عربها، تیم بوشهریها (رویینتن) برادرانی بودند که نخستین گروههای
سازمانیافته محلی برای لذت بردن از سحر فوتبال و برنده شدن در آن را کشف
کردند. حالا کجا من به دنبال دوچرخهسازی «منصور چارلی» و سکونشینان قدیم
شاپوری بگردم که خاطرات تیمهای متعلق به اقوام و مذاهب را تعریف کنند؟
تعریفی سیال از «وولک»های سبزهگون سرزمین جنوب، که با هر دین و مذهبی،
باهم برادر بودند و فوتبال آموزشگاه برادری بود. اسوه ادبش آقا سالیا بود
که هروقت در پیرانهسری با زنگ تلفن پرویزخان مواجه میشد، ناخودآگاه از
جایش بلند میشد و به طور ایستاده صحبت میکرد تا ادب و حرمت را در حق رفیق
بزرگ تمام کند. تا زمانی که پرویزخان پشت تلفن بدرود نمیگفت و او را به
خدای بزرگ نمیسپرد، دیده بودید که آقا سالیا بنشیند؟ حالا من از بچههای
«کارگر» نخستین تیم سازمانیافته و پالایشگاهی آبادان چگونه خبر بگیرم که
بچههای عربشان کیها بودند؟ از برادران بمزاده و سیاهزاده و کاکاهای
سعدونی چگونه بپرسم که کدامتان ایرانی عرب هستید؟ مگر توفیری هم میکرد که
کی، کجایی باشد؟ پرچم یکی بود و عشق یکی و مادر یکی. حالا چگونه به یاد
بیاورم که از بچه محصلهای مدارس فرخی و رازی که به سرکردگی دهداری تیمی با
عنوان «محصلان» را تشکیل دادند کدامشان عرب بود کدامشان عجم؟ آنها هرچه که
بود باهم برادر خونی بودند. باهم کاکا. باهم اخوی. چه میدانم از میان
فخروییان، ترابی، ثامت، جلالزاده و صفریان، که بعدها تیم محصلان را تبدیل
به تیم «آزاد» کردند کدامشان چه آیینی داشت؟ فقط میدانم که همهشان برای
یک پرچم میجنگیدند و هرکجا بودند غصه همان پرچم را میخوردند. من چه
میدانم از میان بچههای تیم آزاد که تحت سرپرستی حسین مشکین، تیم جم را
سازمان دادند کدامشان عرب بودند. یا از میان جوانان نازنینی چون برمکی، سالیا،
جاسمیان، علمداری، سعدونی، کوهزاد، شاعری و فتاحی که در تیم جم جمع شدند
کدامشان عرب بودند. آنها همهشان ابتدا ایرانی و سپس برزیلی و سرآخر شهروند
خوزستان بودند. از هر دین و آئینی که میآمدند.
ادامه دارد …
مطالب مرتبط:
خوزستان اینهمه سابقه و افتخارات فوتبالی داره اونوقت باشگاه فولاد باید بیفته دست اژدری خائن و پورموسوی بیسواد.
واقعا چرا از پیشکسوتان پرافتخار خوزستان توی باشگاههای ما استفاده نمیکنن در پستهای مدیریتی و کمیته فنی و ...؟