
خوزستان اسپورت- ابراهیم افشار، روزنامهنگار باسابقهی ورزش ایران، در مطلبی خواندنی در شش قسمت، به مرور ستارههای سالیان دور و نزدیک ورزش و فوتبال خوزستان پرداخته است.
بازیکنان تکنیکی و محبوبی که هواداران را روی سکوهای استادیومها به وجد میآوردند و زندگی و فوتبال آنطور که باید و شاید حق آنان را ادا نکرد.
بخش سوم از این مطلب خواندنی را در ادامه مرور کنید و مابقی آن نیز در روزهای آینده منتشر میشود.
5- کجای دنیا مربی کوری را دیدهای که استعدادپرورترین معلم عالم باشد؟ کاش ممدآقا آغاجری زنده بود و باهاش گفتگویی میکردم. مردی که چشمش هیچجا را نمیدید اما هروقت ستارههایش را تحویل تیم ملی میداد، دنیا جلوی چشمش گلستون میشد. یا هرگاه که شاگردانش را دعوت میکردند به تیم ملی و ننه باباهای بچهها اجازه حضور در اردو را نمیدادند، دو دکمه مشکی که به منزله دو چشم بر صورتاش بود کش میآمد و شُرشُر اشک میریخت بر دامنشان تا رخصت دهند. آنهمه اشک شور از کدام چشمه میآمد؟
سال 49 وقتی جمشید بشاگردی و غلامحسین مظلومی و عبدالواحد بزمه و لفته سه برادران و رضا قفلساز از خوزستان به تیم ملی جوانان دعوت شدند، بابای جمشید گفت نوچ و ممدآقا آغاجری رفت عین ابر بهاری به پایش اشک ریخت و مجوز سفر بچهها را گرفت. کیان آبادان تیم متعلق به ممدآقا آغاجری – تنها مربی روشندل فوتبال عالم – بیشتر از اینکه یک تیم باشد یک کارخانه بازیکنسازی بود. او تنها مربی کور جهان بود که برای آدمهای بینا مربیگری میکرد. در هر بازی یکی از بچههای تیمش وامیایستادند کنار آغاجری و در هیبت یک گزارشگر بداههپرداز، بازی زنده تیمش را برایش گزارش میدادند و او چشمبسته راهنماییشان میکرد. مردی که بوی چمن و عطر توپ را از بوی نان بیشتر میشناخت. او یازده بازیکن تیمش را از بوی عرقشان میشناخت. انگار که خود به دنیاشان آورده و خود بزرگشان کرده. وقتی دستشان را در دست میگرفت و براشان دستورات تاکتیکی صادر میکرد، حاضر بودند برایش بمیرند اما نبازند. سی سال بعد از سلطنت او در محله بریم، که روز به روزش را برای صنعت نفت، جواهر جمع کرده بود وقتی جنگ عراق پیش آمد، ستارهها یکی یکی رخت جنگ پوشیدند و رفتند جبهه. برخی نیز از مملکت رفتند که در تیمی عربی در حوالی خلیج فارس بازی کنند، اما ممدآغاجری همانجا ماند و هرگاه پیری شاگردان را دید، دستشان را گرفت در دستش و بو کرد و مویه کرد و گریه سر داد.

برای ممدآقا با آنکه چشمانش نمیدید، وجب به وجب محله «بریم»، وجب به وجب احمدآباد، وجب به وجب اروسیه و خیابان یکم، سرزمین مادریاش بود. مردی که داروندارش را خرج کیان میکرد. خرج تهیه یک توپ نیمدار و یک کلمن پر از آب تگری اما برای خودش عینک و چشمبند نمیخرید. آرمانشهر او محله بریم بود. یکدانه بریم و یکدانه فوتبال از نوع برزیلی که در ظلمات مطلق ارائه میشد. هر حرکت با توپ و بدون توپ بچههایش را از طریق گزارش شفاهی یکی از شاگردان ذخیرهاش میشنید: «ووی وولک ندیدی جمشید چه ملخکی زد. ووی وولک حرکت آکروباتیک منصور را ندیدی. ووی وولک خدا به دور.» تماشای فوتبال در ظلمات، تنها از لوئیس خورخه بورخس برمیآمد و محمد آغاجری. اینهمه عشق در یک مرد نابینای فقرپیشه از کجا الو میگرفت؟ باز دم رئیس وقت شرکت نفت آبادان گرم که وقتی عاشقانگی او را دید، آنقدر تحت تأثیر قرار گرفت که برایش خرده مستمریای در نظر گرفت. مستمریای که باعث شد ممدآقا از فردا تو تمرین هر روزه برای بچهها کانادادرای بخرد. فلافل بخرد. زندگی بخرد. برای بچههای شرمگین کیان که عجیب و غریب دوستش داشتند. حتی اگر در فوتبال کورکورانهاش تصمیم غلطی میگرفت دل او را نمیشکستند. حکم حکم او بود حتی اگر داخل میدان را نمیدید. بچهها قبول میکردند. گیرم نسل دریده بعدی دل ممدآغاجری را شکستند و او یک روز که دلش بدفرم شکسته بود رفت پیش جمشیدجانش که کاپیتان سابق تیمش بود و هایهای گریست. من نمیدانم کوران چگونه و از کجای چشم میگریند که آسمان قهرش میگیرد؟ جمشید که آن روزها در لیگ تخت جمشید، کاپیتان صنعت نفت بود و «هاری گیم» مربی خارجی نفتیها در دهه پنجاه، او را «بیگ من» صدایش میکرد، چشم به چشم ممد آغاجری گریست.
آغاجری گله کرد که بچهها حرمتم را نگه نمیدارند و رفت و در باران گم شد و دیگر کسی او را در محله بریم ندید. ندید که کلمن دستش بگیرد. ندید که توپ باد کند. ندید که از حضور فیکس پنج بازیکناش در صنعت نفت لیگ برتری کیفور شود. او در باران گم شد. مردی که به بچههایش یاد داده بود همدیگر را برادر صدا بزنند. ظلمات حریفی نبود که هول توی دل ممد بیاندازد. ظلمات خود فرزند روشنایی بود. همچنان که روشنایی خود مادر تاریکی است. ممدآقا توپ را با چشم دل میدید. آن زمانها که خانهشان تو کواترهای کارگری صنعت نفت بود او خود یک سنترفروارد تیز و بز بود که وقتی تو زمین گچپزی نزدیک سلویچ تمرین میکردند همیشه خدا دهنش میجنبید. نه که سویکه (توتون مکیدنی) بجود، بلکه او عاشق روبیون (میگو) خشک بود و صدالبته یک مشت شادونه هم تو جیبهاش میریخت که دهان بچهها خشک و خالی نباشد. هر روز خدا او حاتم طایی جنوب میشد. مشت مشت شادونه میریخت کف دست همبازیهاش. اما عادت داشت که شاهدونههای آخر را ته مشتش نگه میداشت. بچهها میگفتند « خب وولک همه شو بریز»، اما او در جوابشان میگفت «یهو واسه بقیه کم نیاد خجل بشم وولک؟»
ممد آغاجری با چشمهایی که هیچ رنگی جز ظلمات را تشخیص نمیداد کلی ستاره به فوتبال جنوب هدیه داد. ستارههای رنگ وارنگ. ستاره آبی. ستاره قرمز. مخصوصا ستاره زرد. در روزهایی که برای آبودانیها «فوتبال و سینما» دو عشق جدانشدنی بود، ممدآقا هم از تماشاچیهای پر و پا قرص سینما بهمنشیر بود. آنجا هم عین زمین فوتبال، همیشه یکی از همبازیها یا شاگردانش فیلم را گزارش میکردند. اگر کسی بهش میگفت فیلم تازه دیدم وولک. ممدآقا میافتاد به جونش که «باس فریم به فریماش را تعریف کنی. وای به حالت اگر سکانسی را جا بیاندازی، خونت دیگر حلال حلال است وولک.» هرجا که فیلم باورپذیر نبود، ممدآقا اعتراض میکرد «دروغ میگی وولک و مترجم باید قسم و آیه میآمد که به قران مال خود فیلمه کا. برو به کارگردانش بگو خو.» اکنون متحیرم که چرا ناصر تقوایی یا کیانوش عیاری از زندگی ممد آغاجری فیلمی نمیسازند؟ مطمئنم سکانس پایانیاش همین سطرها باید باشند که بعثیها با توپ و تفنگ و تانک و خمسه خمسه حمله کردهاند به شهر محمد آغاجری. ممدآقا تا صدای تفنگ را شنیده گفته بگید بینم چه خبره؟ شاید عبدالواحد بزمه ستاره سبیلوی صنعت نفت گفته که تیر عراقیها به تیر دروازهمان خورده وولک. آنجا درجا بچهها کاریکلماتوری ساخته بودند که طعنه به کارهای پرویز شاپور میزد اما بوی باروت میداد: «تیر به تیر خورد آقا!»
همان روزها بود که دل ممدآقا در سوگ ناصر شاملی ستاره فوتبال جنوب که در جنگ شهید شده بود مخزن غم شد. ناصر و رفقایش داشتند در جبهه جنگ در قالب تیم بهداری بازی میکردند که عراقیها با توپ و تیربار، زمینشان را هدف قرار دادند. همه دویدند دنبال سنگر گرفتنها اما ناصر همینطور سیخکی ایستاده بود وسط میدان. انگار منتظر بود حریف بیاید و ناصر دریبلش کند. توپ زیر پای خودش را ول کرده بود و با اشاره به توپ عراقیها میگفت «این توپ دنبال من میگرده امروز وولک» و ترکش توپ عراقیها عدل آمد و آمد و آمد و در بدن او آرام گرفت. حالا کی خبرش را باید میبرد به ممدآقا؟ کی باید خبر را به گوش بچههای قدیم محلهی فرح آباد میرساند؟ قاصد را بگو خون گریه کند.
ادامه دارد ...
ممنون
یاد بچه های گراند شاپوری و زمین گیسی و زمین پاس بخیر
خیلی دویدیم تو این زمینها
آفتاب خوردیم و خاک
ولی شادمانه توپ چرمی تیوپ دار رو دنبال می کردیم
یادش بخیر وقتز برای هر گل توی دروازه هاز زنگ زده بدون تور ، به هوا پریدیم
یاد همون روزها بخیر